امشب دور میدون شوش و جلوی وانت هندونه چرت زدم و در حالیکه شیشه پایین بود با گوشیم وویس میدادم و باد یه عالمه پلاستیک رو تو هوا معلق کرده بود و هوا شرجی بود.
تغییر رویکرد و خط قرمز صدا و سیما با شیوع کرونا ؟!ینی من اگه الان آباده هم بودم، با بهترینای فامیل که گلچین شدن و جمعن، با هوای خوب و نون خونگی و دوقلوها و پی اس فور و چیزای دیگه، بازم دنبال یه گوشه میگشتم که بخزم آهنگ گوش کنم و تمرکزم رو به دست بیارمو حالم بد نباشه.
توزیع سه هزار بسته معیشتی در شهرستان آشتیانتقریبا همه میدونن من چقد تهرانو دوست دارم. علی رغم اینهمه سال دوری و جدایی یه جزییاتی هست که منو علاقمند و دلبسته این شهر نگه داشته. ولی ایندفه میخوام بگم یه چیزی هست که هردفعه میام تهران منو زده میکنه و چندشم میشه اونم دیدن آدمها توی ایستگاههای بین راهی اتوبان کاشان قم و قم تهران با لهجه تهرانی.
هیچ توضیح بیشتری هم نمیدم.
پنج عصر چهارشنبه که از خواب بیدار شدم پیرو اون تفاهممون با انسیه سر تنفر از پروژههای خانوادگی، مطمئن بودم قراره روز داغون و خسته کنندهای بشه.
ولی فقط خسته کننده بود و من بیش از حد انتظارم صبور و قوی و مسئولیت پذیر بودم در حالیکه حد انتظارم بسیار پایینه.
اما خب نیم ساعت مونده به پایان بالاخره پیشبینی م به تحقق پیوست و با بابا یکی دوتا داد رد وبدل کردیم.
خوب تصویر کولی خودم رو جلوی دخترعمهی قشنگم و دخترش به نمایش گذاشتم و دخترش چند ساعت بعد بهم گفت باسلیقه.
از اون پنج عصر تا الان نخوابیدم هنوز.
بعد از اینکه بالاخره سوت پایانو زدن و من توی بیریختترین شکل خودم توی کوچه بلند بلند حرف میزدم و منتظر بودم کسی چپ نگاه کنه تا حالیش کنم، رفتم مهمونی.
نمیدونم ایمان از کجا میدونه که من مینویسم و اصلا فکر میکنه چی مینویسم.
اگر اینجا رو میخونی پس بذار بگم ببخشید امشب تمام مدت نصف مغزم خواب بود وگرنه خیلی بیشتر لذت میبردم و چقد شلوارت زیبا بود -_- و ممنون که انقد چیزای خوشمزه دادی بهمون :)) و اینکه واقعا نیاز داشتم از وسط اون آشوب بیام تو اتاق خوشگلت. بازم ببخشید که خواب بودم و از همیشه گنگتر -_-
و ببخشید که به مرضیه گفتم نمینویسم چون اولا که اینا واقعا نوشتن حساب نمیشه دوما اگه میگفتم آره باید میگفتم چی و کجا -_-
و همین دیگه. الان تهدیگ کلمپلو داریم و در طول نوشتن همین متن خبر رسید که بچهی خاله م هفت ماهه دنیا اومده و تا سحر چه زاید باز.
الان چند روزه یه چیزی اومده تو ذهنم که جرئت نکردم بهش فک کنم حتی. از ترس اینکه بعدش سر خودم داد بزنم و وزغ بیاد سرکوفت بزنه و هی بگن باز این دختره یه شاخه جدید پیدا کرد که بپره روش و دو روز بعد ولش کنه.
ولی الان میگم:
«دلم میخواست پستچی میشدم»
مثل کسی که برای ابد توی یه سلول تماما خاکستری با جیره روزانه آب و نور و پوره سیب زمینی زندانی شده و در باز میشه و یهنفر با یه پیتزا میاد تو و میگه «میای باهم غذا بخوریم؟»؛ امروز پستچی کتاب محمدرضا زمانی رو آورد برام.
همونقدر بیمعنا و لذتبخش.
من بیشتر از اینکه چشم و بینی و دهن داشته باشم تو ذهنم، بیشتر از اینکه صورتهای احتمالی داشته باشم تا وقتی یه قصه میخونم یا میشنوم آدمها رو ببینم،
در و مبل و پنجره و لیوان و تخت خواب و جاکفشی و شمشاد و قاب عکس و کمد لباس دارم.
خونهها رو میسازم، اتاقها رو، اطراف رو. ناخوداگاه تر و واضح تر از صورتها.
صورتها فرم دارن. ریش یا سیبیل دارن، موهای چتری یا فر دارن. آدمها لباس دارن. اما چشم ندارن.
حتی گاهی که نویسندهها با جزییات هرچه تمام آدمهاشونو توصیف میکنن، نمیتونم اطلاعاتو بهم بچسبونم وبهش سر و شکل بدم.
میبینمشون، میشناسمشون، دارن قصه شون رو زندگی میکنن، اما به صورتشون نگاه نمیکنم. همینکه چشمای خیالم قصد صورتاشونو میکنن، صحنه بهم میریزه. مبلا و در و دیوار و درختا غیب میشن و چشما و دهن و بینی رو جدا از هم معلق میبینم. سعی میکنم کنار هم بذارمشون. سعی میکنم همه اطلاعاتی که خالق قصه داده رو به یاد بیارم و خلقشون کنم.
تعداد صفحات : 0