دیشب همهی عصبیتهای این مدت جمع شد رو هم. به انسیه پیام دادم و حرف زدم وقتیکه تمام سعی ام رو میکردم تا سر مقصر حال بدم داد نزنم.
اهمیتی ندادم زیبا که دو قدم اونورتر نشسته بفهمه حالم بده و هرچند ثانیه چشمام پر و خالی میشه.
حرف زدن کمک کرد اما بیشتر میخواستم. همون موقعها بود که پست قبلو نوشتم. رفتم زیر دوش و یه دل سیر گریه کردم.
یه کم سکوت کردم.
بعد با صادق هم حرف شدم و شاید بنظر بیاد وقتی با کسی حرف میزنی که چیز زیادی ازت نمیدونه و نمیتونه حالت رو بفهمه، اذیت میشی، اما کل کل و مسخرهبازی سادهای که بینمون هس تا سحر خندوندم.
صبح که میخوابیدم انگار دیگه ظرفیتم تکمیل بود.
طرفای پنج عصر در حالی بیدار شدم که تو فکرم اینا بود «اینقد زیاد خوابیدن عاقبت باعث سکته قلبیم میشه. الان یه هفته ست تصمیمم برای درازنشست روزانه رو انجام ندادم و دختر تو واقعا یه لوزر تمام عیاری. هیچ ثبات قدمینداری و مدام همه چیزو نصفه رها میکنی.»
میخواستم ساعتها پشت میزم بشینم و آهنگ گوش بدم اما مامان خواست ظرفا رو بشورم.
هر قدمیکه برمیداشتم به دلایل نامعلوم عصبی تر میشدم. در کمدها رو، ظرفا رو، همه چیزو بهم میکوبیدم و منتظر یه «چته؟» یه اشاره بودم تا صدام بره بالا. یکسره تو ذهنم دعوا بود. بین خودم و خودم، بین خودم و مامان، خودم و بابا، خودم و آدمای دیگه. دیالوگا با داد میرفتن و میومدن.
تا افطار همهی حرصم رو سر آشپزخونه خالی کردم.
خیلی غذا خوردم.
و بعد از اون انگار یه لحظه تمام بدنم خالی شد. جون تو تنم نبود. دستام میلرزید. مامان گفت رنگم پریده.
انگار کوه کنده باشم. خسته و بی رمق.
توی تخت پناه گرفتم و یه اپیزود دیالوگ باکس گوش دادم و بهتر شدم.
حالا، قبل از سحر، سر پیدا کردن یه جمله، رفتم به قدیم. آرشیو تیر نود و شیش.
وقتایی که یهو میرم به یه قسمتی از آرشیو، هر سی ثانیه حالم عوض میشه. دلتنگ میشم، خوشحال میشم، غمگین میشم، میخندم، تعجب میکنم و ...
خلاصه تو هزارتا چیز غوطهور شدم.
از اون قسمتای خوب و برجستهی آرشیوم بود.
بعدم دیگه یه گریز ناخواسته به چتهای قبلیم با استاد شد تلنگر آخر.
و حس کردم خودمو دوس دارم.
حس کردم خب منم این مدلی ام دیگه.
حس کردم چقدر سر تایید دیگران و سر مثل دیگران شدن تو خودم گم ام.
حس کردم نامردیه وقتی میتونم حس خوب بدم، ندم. وقتی میتونم خوشحال باشم و نیستم.
بعدشم که دیگه جز شوری بیش از حد املت به هیچی نتونستم فکر کنم :))
این لحظه اون جاییه که باید زنگ بزنم به رفیقم و بگم میشه بیام پیشت؟
و نیم ساعت دیگه پیشش نشسته باشم. فیلم، فوتبال، آهنگ،رانندگی، پیادهروی، غیبت، اینستاگرام، مسخرهبازی، خوردن، رقصیدن، ...
قصهها این شکلی ان.
دلم بعد پنج شیش ماه دعوا میخواد. چند تا چیز خیلی پرفشار و عصبی کننده یادم اومده و دلم میخواد با داد بگمشون.
+ آخیش، مهمونی اینجوریش خوبه، بعد چهل روز که آدم قشششنگ دلش تنگ شده دو سه ساعت همو ببینه بدون فرار وسر تو گوشی کردن و وانمود کردن و بره تا چهل پنجاه روز دیگه.
+ عمو گفت بابام داره نماز میخونه شده عین آقاجون، مامان گفت اره روزبروز داره شبیه تر میشه، حتی اخلاقا هم شبیه آقاجون شده، عمو گفت اوه پس خدا صبرتون بده.
+ هندزفری رو باز یادش نبود بده بهم. و منم دیگه روم نشد بگم.
+ دقیقا چهل و دو روز بود که پام رو از در کوچه بیرون نذاشته بودم.
+ چرا حقیقتش تا دو قدم بیرون در رفته بودم واسه برداشتن چیزی از تو ماشین.
+ فک کنم دوره سوگواریم بالاخره تموم شده و دوباره روز از نو روزی از نو
داشتم فکر میکردم اگه از فردا در جواب همه اونایی که میون تعارفات و به رسم عادت میپرسن چطوری؟خوبی؟
بگم «نه.ممنون»
هرکدوم چه واکنشی میدن؟ کدوماشون اصلا متوجه نمیشن قبل از ممنون چی گفتم؟
قطعا فقط باعث دردسرم میشه.
به این جملهای که این روزها بیشتر میشنویم، حس خوبی ندارم «دنیای بعد از کرونا هیچوقت شبیه دنیای قبل از کرونا نمیشود»
نه درمورد طبیعت که اگر موضوع طبیعت بود و بعد از کرونا همه مهربانتر بودیم دنیا گلستان میشد.
حرفم زندگیهایی ست که شبیهش را توی فیلمها زیاد دیدهایم. زندگی ماشینی فرای آنچه قبلا داشتهایم.
منظورم آن تصویر وحشتناکی ست که توی وال-ای از دنیا میبینیم.
آدمها؟ صندلیهایی که همه جا میبرندمان و همه کار میکنند.
اگر دنیای بعد از کرونا مثل قبل از آن نشود، اگر مدرسهها هیچوقت باز نشوند، اگر رستورانها میز صندلیهایشان را نچینند،
دنیای جدید با همه جذابیت و هیجانش، ترس دارد. بله شاید فقط از چنین تغییر بزرگ ناشناختهای میترسم، اما اگر فیلمها یکی یکی تعبیر شدند چه؟
تعداد صفحات : 0